اولین زمزمه های باران جون تو دل مامانی
یادمه درس میخوندم هر روز میرفتم کتابخونه همه چی داشت خوب پیش میرفت منتها 21 دی ماه بود که یهو فهمیدم یه خبرایی تو دلم داره میشه نگو خدا بارانو گذاشته بود تو دلم قربونش بره مامان همش از صبح احساس کوفتگی و خستگی میکردم به زوری خودمو به کتابخونه رسوندم ظهر هم هرچی کتاب تو کتابخونه گذاشته بودم ورو جمع کردم وبا خودم آوردم خونه که دیگه گفتم شاید نتونم برم کتابخونه دیگه خلاصه بابا جونی ظهر که اومدیم سریع سوار ماشین شدم طبق معمول ناهار که خوردیم من همون جا دراز کشیدم دیگه نای حرکت نداشتم از صدقه سری این باران کوچولو انقد که دلم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم ظرفارو هم باباجونی جمع کرد هرچی بابایی گفت بیا بریم رو تخت بخوابیم گفتم نمیتونم نمازم رو بهونه کردم گفتم باید نماز بخونم بیام نگو همون جا خوابم برد و دیگه یه دفعه بیدار شدم دیدم شبه ای وای نمازم قضا شده بود ولی هنوز بی بی چک نذاشتم ببینم چه خبره به بابایی هم چیزی نگفتم گفتم مطمءن که شدم به بابایی اعلام کنم