باران جونم باران جونم، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 10 روز سن داره

باران دل انگیز زندگیمون

مثبت شدن جواب آزمایش خون مامانی در تاریخ 92/10/28 و خوشحالی باباجونی

  بابا جونت با اینکه بی بی چکت مثبت شد هنوز انگار قانع نمیشد خدا جون چقد در حقش لطف کرده بود، قرار شد آخر هفته که رفتیم  خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ، یه آزمایش خون بدم که خاطر بابا جونی جمع شه با این حال قبلش به مامان بزرگ گفته بود که تو تو دل منی   خب دیگه بابایی خیلی حرف تو دهنش نمیمونه   فردا صبح که من رفتم  خونه باباجون و مامان جونت پیش خاله جون ، بعدش من قضیه  به خاله جونت گفتم که اونم باورش نمیشد اول ولی کلی خوشحالی کرد بعدش فردا صبحش من و بابا جونی به همراه خاله جون مریم راهی آزمایشگاه شدیم  اینم جواب آزمایش مثبت گل خانم   بابات همون جا کلی خدا رو شکر کرد بالاخره دلش آروم گرفت به زندگی ما خو...
19 خرداد 1393

23 بهمن 1393 و شنیدن اولین صدای قلب جوجوی نازم( لحظه ای فراموش نشدنی)

امروز صبح داشتم از بیحالی از دست میرفتم  دلم همش بهم میخورد ، بعد صبحانه راه افتادم با مامان رفتیم درمانگاه انصار ،که پیش دکتر زنان و زایمان  بریم اونجا هم همچنان حالم خوش نبود یه کم منتظر بودیم تا بالاخره نوبتمون شد البته اصلا از دکتر ش خوشم نیومد ، البته دکتر برام تو این هفته  سونوی صدای قلب نوشت منم خوشحال از اینکه میتونستم نی نی رو برای اولین بار ببینم، البته سونوگرافی درمانگاه خیلی شلوغ بود که من و مامان به سمت هفت حوض حرکت کردیم من نمیتونستم تند راه برم همش بی حال بودم مامان تند تند مسیر رو طی میکرد و من همش مثل پیر زنا نفس نفس میزدم بالاخره  سر یکی از این مراکز سونوگرافی وایسادیم و رفتیم داخل  اصلا داخل&nbs...
8 خرداد 1393

اولین زمزمه های باران جون تو دل مامانی

 یادمه درس میخوندم هر روز  میرفتم کتابخونه همه چی داشت خوب پیش میرفت منتها 21 دی ماه بود که یهو فهمیدم یه خبرایی تو دلم داره میشه نگو خدا بارانو گذاشته بود تو دلم قربونش بره مامان همش از صبح احساس کوفتگی و خستگی میکردم به زوری خودمو به کتابخونه رسوندم ظهر هم هرچی کتاب تو کتابخونه گذاشته بودم ورو جمع کردم وبا خودم آوردم خونه که دیگه گفتم شاید نتونم برم کتابخونه دیگه خلاصه بابا جونی ظهر که اومدیم سریع سوار ماشین شدم  طبق معمول  ناهار که خوردیم من همون جا دراز کشیدم دیگه نای حرکت نداشتم از صدقه سری این باران کوچولو انقد که دلم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم ظرفارو هم باباجونی جمع کرد هرچی بابایی گفت بیا بریم رو تخت بخ...
31 ارديبهشت 1393

سه شنبه 24 دی ماه1392 و مثبت شدن بی بی چک مامانی . هوراااا خدا جونم سپاسگذارم

امروز همون روزی بود که  باید میرفتم دندون پزشکی همون دندونی که بد پر کرده بود رو درست میکردم بارون هم میبارید من چتر رو برداشتم پیاده راهی  خیابون شدم اولش به نازیلا زنگ زدم عقدشون رو تبریک گفتم خلاصه کلی پیاده روی کردم  دکتر که دندونم رو دید گفتم  کنار دندونت پریده خوبیش هم این بود که اقرار داشت کار خودش بود خلاصه برای 6 بهمن وقت گرفتم وبعدش رفتم آزمایشگاه جواب چکاپ کلی رو که کلی هم هزینه کردم184 هزار تومن رو دوباره ازشون گرفتم خوش شانسیم این بود که تو کامپوترشون سیو شده بود خیلی خوش اخلاق بود آقاهه ، اصلا هم چیزی نگفت و اگه نمیتونستم پرینتشو بگیرم مجبور بودم  دوباره آزمایش بدم  که خوشبختانه به خیر گذشت الب...
31 ارديبهشت 1393

دوشنبه 23 دی ماه 1392

  امروز انقده حالم بد بود که نتونستم تو خونه درس بخونم حتی ناهار هم درست نکردم ظهر به باباجونی زنگ زدم که داره میاد بی بی چک بخره  گفت باشه ولی اومد خونه دیدم دست خالی بود ازش پرسیدم بی بی چک کو گفت روم نمیشد برم تو داروخونه بگم بی بی چک میخوام آقا منم دلخور شدم ...
30 ارديبهشت 1393