باران جونم باران جونم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

باران دل انگیز زندگیمون

شروع 36 هفتگی مامان جونی

سلام باران طلا خانمی خوبی؟ گل خانمم دختر معلومه تو شکمم چی کار میکنی شیرجه میری؟ امروز از وقتی اومدم تو نت شما همش ورجه ورجه کردی باران رسما داری از شکمم میای بیرون انقده که خودتو میاری جلو باران مامانی پوست پایین شکمش هر روز بیشتر از روز قبل ترک میخوره ،البته مامانی کرم ضد ترک هم میزنه ولی انگاری فایده نداره ولی نگران نباش باران جونم  فقط شما صحیح وسالم وسر وقت بیا بیرون همه ی اینا پیشکش وجود نازنینت عسل نازدار خانمی ،فقط من نگرانم شکم مامانو بترکونی بپری بیرون انقد که الان داری خودتو سفت میکنی حسابی شیطنتات  گل کرده ها حواسم هست آخه اوایل که تازه تکوناتو متوجه میشدم به همه میگفتم باران خانم من تکوناش آرومه به خاطر همین نانا...
28 مرداد 1393

باران خیر و برکتم

ماشالا مامانی من امروز وارد هفته 35 شدم ماشالا به این همه برکتت، از وقتی اومدی انقد برکتت زیاد بود که ما خودمون هم موندیم، واقعا اسمت هم بهت میاد ناناز عسلم دخمل بالاتر از گلم امروز بابا جونی اومد جواب کمیسیون مشخص شد بابا رییس شد و کارمون درست شد داریم میریم شهر خودمون هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز بابا جونی از خوشحالی نمیتونست بخوابه خیلی برای بابا جونت خوشحالم واقعا اینجا زحمت کشید از جان و دلش کار کرد خدارو شکر میکنم که این همه زحمتش نتیجه داد من هم با بابا جونی کمال همکاری رو داشتم وخدا هم به یمن وجود شما باران خانم کارمون رو درست کرد ...
22 مرداد 1393

باران طلا وروجک مامانی

باید خدمت باران خانمی عرض کنم که باران اینجا، آنجا همه جا هست طلا خانمی فقط یه سوال بپرسم از تون ،مامان یعنی جایی هست تو شکم من که گشت و گذار نکرده باشی گاهی وقتا که میای تو معده ام باحال میشب اصلا خشکت میزنه همون جا ...
22 مرداد 1393

12 مرداد ومصاحبه دانشگاه آزاد مامان جونی

سلام گل خانمی نازدونه من عزیزخانمی من ، مامانی فدای لگد زدنات بشه که انقد با زور میزنی ماشالا حساب تو دل مامان جونت قوی شدی ، دل و روده مامانی رو در آوردی ، بعضی وقتا که لگد زدناتون محکم میشه صدات میکنم میگم باران ن ن ن ،خانم گل مامان همه جا همراهشه دیگه بعد ماه رمضون قصد کردیم بریم تهران سیسمونیتو بخریم یه هفته ای موندگار شدیم خلاصه مصاحبه و سیمسمونی دکتر و سونوگرافی رو همه رو با هم رفتم مامانت حسابی خسته شد بازم فدای یه تار موت  مصاحبه با پدر بزرگت رفتیم دانشگاه علوم تحقیقات، شما رو که با خودم تو دلم بردم اون بالا یه عالمه کوه نوردی کردیم همش به خودم میگفتم این باران تو دلیه من همه جا با من میاد خداییش هم با من همراهی میکردی...
22 مرداد 1393

19 تیر و سالگرد ازدواج مامان جون و بابا جونی

 سلام مامانی خوبی گل بانوی من   امروز پنجمین سالگرد ازدواج من و بابایی هوراااا هر سال از سال پیش خوشبختیمون بیشتر میشه  مخصوصا اینکه امسال سالگرد ازدواجمون شما تو دل منی ایشالا پا قدمت برای ما  خوش یمن باشه زندگیمون از اینی که هست شیرین تر باشه با وجود شما گل خانم نمکی بارانم احساس میکنم با وجود شما امسال تو دلم زندگیمون هدفدارتر شده و   ایشالا همیشه با برکت وجود نازنینت خوشبخت تر  بشیم خدایا شکرت به خاطر وجود نازنینم ایشالا خدا به همه ی منتظرا نی نی بده  اینم باران پربرکت من!   ...
19 تير 1393

شروع 30 هفتگی باران طلا روز سه شنبه17 تیر ماه

 سلام عزیزم قربون اون پاهای کوچولوت برم مامان این روزها خیلی دلش برات تنگ میشه تو نازدار مامانی مامان همش تو خونه برات لالایی میخونه همش شمارو پیش خودش تصور میکنه نمیدونم چه شکلی هستی ولی هرشکلی هم باشی واسه مامان و باباجونیت عزیزی بابایت میگه کی باران میاد بیرون ما ببینیمش چه شکلیه منم بهشون میگم نگو این حرفو یه وقت دیدی باران خدایی نکرده عجله کرد آخه مامانی من که از خدامه شمارو زودتر ببینم ولی شما اگه زودتر بیای بدنت کم جون و نحیفه باید تو دستگاه باشی من که دلشو ندارم ببینم شما تو دستگاه باشی فدات بشه مامانی که تو انقد شیرینی هنوز نیومده و ندیدیدمتون انقد دوستتت دارم حالا اگه بیای و یکم شیرین زبونی کنی دیگه قند تو دلم آب میشه ای...
18 تير 1393

اتمام 28 هفتگی مامان جونی در تاریخ9تیر

 مامانی سلام دخمل گل گلیم   مامان از 31 تیر تا الان 5 بار آمپول زده فدای یه تار موت عزیز دلم به خاطر سلامتی نازدارم هزار تا آمپولم میزنم مگه نه دخملم؟ دخمل طلا کجایی مامان؟ الان که تو دل مامانی بعد که اومدی و خوندن ونوشتن یاد گرفتی  دست نوشته های مامان رو میخونی، اینا همه به خاطر نی نی باران نوشته شده. ایشالا خدا تورو برام نگه داره به امید روزی که به سلامتی 40 هفته ات تموم بشه و بیای تو بغل مامانی، میدونم تو شیطون مامان میشی چراغ خونه ما میشی ، نمک زندگیمون میشی ، هرروز که باباجونی از سرکار  میای میپری میری دم در استقبال بابا جونی  بابا منتظر اون روزه که تو یه کم بزرگ شی و بری استقبالش دم در،  وای لحظه شماری م...
9 تير 1393

5 تیر و رفتن تو آب دریا با نی نی تو دلیم باران خانم

 سلام باران جونم نانازم جیگر م امروز پنج شنبه بعد از اینکه از کلاس زایمان طبیعی اومدم سریع اومدم وسایلمو جمع کردم و رفتم  محل کار بابا جونی از اونجا رفتیم خونه مامان جون بعد از ناهار رفتیم دریا. خوشملم تو دلم بود باهاش رفتم تو آب دریا قشنگ آب تا زیر گردنم میرسید همش داشتم با باران جون تو دلیم حرف میزدم و قربون صدقه اش میرفتم فداش بشم پیبش خودم میگفتم باران سال دیگه این موقع دیگه 9 ماهش شده به سلامتی حسابی بزرگ میشه الهی قربونت بره مامان اون موقع باران قشنگ میبرم تو آب دریا می ندازم ولی مراقبش هستم نانازمو ...
9 تير 1393