باران جونم باران جونم، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه سن داره

باران دل انگیز زندگیمون

لحظات در پس هم میآیند و میروند

1393/10/23 2:55
134 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل بانوی من طلا خانممبغل . از اینکه پس از مدتها تونستم بیام برات مطلب بزارم خوشحالم چشمک و از طرفی ناراحت چون برای نازدارم مطلب نزاشتم همش عذاب وجدان داشتمغمگین  البته یه سری مشکل هم این وسط داشتم مشکل اصلیم هم این بود که نمیتونستم عکسهای دوربین رو منتقل کنم هم اینکه الان که شما هرچی بزرگ تر میشی  شیطون تر میشی و دیگه نمیرسم بیام برات کامنت بزارم خوشگلم. دیگه امشب عزمم رو جزم کردم  که بیام اینجابوس

 مامان از کجا شروع کنم بگم. همه چی خوب پیش میره مهم تر از همه اینکه  شما هر روز خانم تر از قبل میشی. حیف که لحظات به سرعت در حال گذره.غمناکدوست داشتم برای مدتی زمان وایمیستاد تا من بیشتر شمارو تو همین لحظات زیبا لمس کنم .وای که چه شیرین و دوست داشتنیهزیبا دخترم هر روز در حال بزرگ شدنی و  این کاملا محسوسهبغل. طعم مادر بودن انقدر شیرینه با وجود شما که دوست ندارم حتی یک لحظشو از دست بدممحبت

فقط میتونم بگم عشق یعنی مادر باران بودن

از قدرت خدا در شگفتم جل الخالق

 تا همین چند وقت پیش تنها بودم و بدون شما  مشغول گذران زندگی بودم .حالا شما تمام زندگی من شدی. راستی قبل از تو چگونه سپری میکردم خدا میداند و بسسوال

بگذریم که که حرفهای زیادی برای شما دارم و وقت کم برای نوشتن این تومار فراموش نشدنی.

الان که دارم این مطلب رو  برای شما وجود نازنین مینوسم پاسی از شب است   و شما 3 ماه و 21 روز داریجشن آه خدای من نمیدانم خوشحال باشم یا تاسف بخورم از گذر زمان.

چند روز پیش داشتم عکس های نوزادیت رو نگاه میکردم. با خودم میگفتم باران خودتی!

 ماشالا که انقد زود رشد کردی و دل از نوزادی کندی! الان دیگر آن بچه شل و ول نیستی. دیگر بوی نوزاد نمیدهی بانو شدی برای خودت.آه که من همش حسرت گذشت زمان رو میخورم. الان دیگر بغل کردن راحت است . دیگر  دلواپسی از این بابت ندارم.   چیزی که در وجود تو بیش از همه چیز فکر مرا مشغول کرده است کنجاویت است از لحظه تولد که به من خیره شده بودی و تا هم اکنون. الان دیگر  به قول معروف گردن داری. مادر قربان گردنت. گردنت سفت شده است  الان دیگر کاملا میچرخانی گردنت را به طرف صدا. اصلا به هر طرف که عشقت میکشد. میخندی وقتی من و بابا با تو سخن میگوییم. لبخندت به راستی چه زیباست و دل ربا. خدایا لذت این خنده و لبخند به چند می ارزد. چقد زیبا آفریدی این وجود نازنین را.اشک از چشمانم فرو میریزد. فقط میگویم لبخندت به چند عزیزم.

 میبویم میبوسمت چقد قشنگ شیر میخوری نازداره خانمخجالت الان دیگر مانند قبل شیر نمیخوری .وارد 4 ماهگی که شدی  لابلای شیر خودت به مادرت نگاه میکنی. من لبخندم رو به تو هدیه میکنم و تو هم دریغ نمیکنی . قهقهه میزنی. مادر فدایت.فقط مادر گریه نکن دلم رو  مبری.

  مادر نترس ترس ندارد. از چه می ترسی که در خواب با صدای  آرام هم از خواب بیدار میشوی و دستت به موازات بدنت قرار میگیرد. مادر دلم را ریش نکن . فقط بخند.

 لحظه ای از شیر دادنت دریغ نمیکنم عزیزکم . نکند فرزندم  گرسنه به خواب رود.همه جای خانه اثری از لکه های شیر است. نمیدانم سیر شدی یا نه. من فقط سعی میکنم گریه هایت را درک کنم. امیدوارم توانسته باشم سیرت کنم.

 مادر  از دستهات اکنون بهتر از قبل استفاده میکنی. نمیدانم در این دو هفته ای چه اتفاقی افتاده است که دستت رو انقد زیبا کنترل میکنی .مبارکت باشد این همه پیشرفت. الان عروسک هات رو نگه میداری  ولی قادر به رهاسازی نیست. از دستت ول میشود. بعضی وقتا وقتی یک اسباب بازی رو به دست میگیری گریه میکنی از بس که اشتیاق خوردن آن عروسک وجودت را میگیرد مزمزه میکنی. قیافه ات تغییر میکند. مادر قربان تغییر قیافه ات.

آخر مادر چرا همه چیز را به دهان میبری. مگر شیر سیر نمیشوی!

از ناخنت چه بگویم . رشدش هر روز بیشتر از قبل میشود .فکر کنم باید هفته ای دو بار کوتاه کنم ناخنهای نازنینت را. از بس چنگ گرفته چنگالهای زیبایت که همه را مبهوت کرده است. این طفل چرا  انقدر ناخن هایش تیز و برنده است.آثارش در تمام بدن من و بابا مشهود است.  چنگ زدنت مبارک.

هنوز نمیتوانی قلت بخوری. فقط  دایره میزنی . البته این کار را بیشتر از یه ماه است انجام میدهی. دمر هم نمیتوانی . نیاز به کمک داری نازنینم. من باید دمرت کنم تا گردنت را بالا بگیری.

دخترکم دیگر به همه چیز دقت میکند.  به عروسک ها.  به آویز موزیکال بالای تخت. چقد زیبا خیره میشوی و یک دفعه قهقهه میزنی. میدانی مادر چقد  موزیکال را برات روشن میکینم و باطری عوض میکنیم. میخوام تو لذت ببری. وقتی خیره میشوی و پاهایت رو میکوبی به نرده بغل تخت. راستی از حرکت پاهات بگویم شاید کمتر از 1 ماه باشد که شما پاهایت را 90 درجه به بالا میاوری.. مبارکت باشداین همه پیشرفت. بابا اولین بار متوجه این پیشرفتت شد.

 خدا میداند که ما چقد ذوق میکنیم از تک تک این لحظه ها.

لالایی برات میخوانم و روی پاهایم میخوابنمت. برات لالالالا باران طلایی میخوانم. هزار تا اسم داری مادر ، میدانی؟دختر طلا. بانو خانم.نازداره خانم... الان از ذهنم پرید بقیه اسم هایت. مادر نوازشت میکند:بانو خانم دختر مژگان خانم.باران همه چی تموم مامان.مامانی هم بارانک صدایت میکند. خاله که همیشه برایت دلتنگ است. فدایت شم واقعا درکش میکنم الان حدود 3 هفته ای است شما را نمیبیند.

 از حمام کردن بگویم . اوایل بابا کمکم بود. الان خودم تنهایی میبرمت. دمر میزارمت روی پاهایم. با دستهایم تمام بدنت را میشویم.نوازش از یادم نمیرود کوچولوی مامان فقط دوست نداری آب به سرت بریزم. نفس زدنت شروع میشود.بیطاقت میشوی و میزنی زیر گریه. نوزاد که بودی صدایتت هم در حمام در نمیآمد. الان بعضی وقتها بی تابی. توی لگن خودت که به هیچ عنوان نمیتوانم بشویمت انقد که شل و ول میکنی خودت را. ترجیح میدهم روی پاهایم بشویمت. تمام بدنم خیس میشود. فقط تو را در می یابم طفلکم سرما نخورد، وای لیز نخورد از دستم. به سرعت داخل حوله میپیچمت ، اینها را که میتواند درک کند فقط مادر.

 

پسندها (2)

نظرات (0)