باران جونم باران جونم، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

باران دل انگیز زندگیمون

خاطره سه شنبه 1 مهر و تولد نوگلم

1393/8/24 17:50
170 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام دختر عزیزم مروز دیگه نزدیک ظهر تصمیم قطعیمو گرفتم  و به دکترم  زنگ زدم که تو بیمارستان باهنر وقت عمل برام بگیره. آخه عزیزم دوست داشتم طبیعی به دنیا بیارزمتون ولی نشد و آخه شما قصد بیرون اومدن نداشتی. چه روزا بود که من توی پارک بغل خونه مامان اینا پیاده روی رفتم بعضی وقتا صبح وبعضی وقتا بعد ظهر. ولی مگه شما بیرون اومدی. انگار نه انگار. آخرا انقد روغن کرچک خوردم . بازم نیومدی. چثقد چشم انتظاری بکشم. با گام های بلند تو پارک میدوییدم . هرکی نمیدونست فک میکرد من حامله نیستم. این روغن کرچک پدرمو در آورد . تموم د و رودم اومد بیرون الا شما. یادمه روز قبل از این که شما به دنیا بیای با مامان بعد ظهر رفتیم بیرون هفت حوض. روغن کرچک هم خورده بودم.جات خالی مامانی. یعنی دل پیچه ای گرفته بودم تو راه برگشت دیگه حتی نمیتونستم راه برم. خلاصه چه ورزش هایی که نکردم مثل قر کمر و حرکت گربه و و ورزشای دیگه ای که تو کلاس زایمان یاد گرفته بودم. ولی هیچ چی افاقه نمیکرد. تایمم داشت تموم میشد شما هم وزنتون داشت میرفت بالا دگه  از سه کیلو هم بیشتر شده بودی. من هم امروز عزمم رو جزم کردم تا شما رو بیارم به زور بیرون. میترسیدم درد هم بکشم آخرش با این رشدی که شما داشتی من نتونم طبیعی شما رو بیارم.

حالا بقیه ماجرا...

اولش با منشی دکترم صحبت کردم رفقط شانس آوردم دکترم سه شنبه 10 تا ذ12 صبح مطبش بود . خیلی طوئل کشید تا تلفن به دست دکترم برسه. ولی من ناامید نشدم پیش خودم میگفتم حالا که کار به اینجا کشید لااقل دخملی ما نیمه اولی بشه  به خاطر دو سه روز واقعا حیف میشد نیمه دومی میشی. تازه شاید بعدها که میفهمیدی از دستم دلخور میشدی. خلاصه گوشی تلفن که به دست دکترم رسید شروع کردم به عجز و ناله که خانم دکتر من اشتباه کردم تاکید داشتم که فقط میخوام طبیعی زایمان کنم. دکترم گفت مگه من بهت نگفته بودم اگه میخوای سزارین کنی بهم اطلالع بده که من از بیمارستان برات وقت بگیرم . منم در جواب دکترم  گفتم خانم دکتر من اشتباه کردم الان پشیمونم. میشه امشب زایمان کنم. دکتر در جوابم گفت شب که پرسنل اتاق عمل همشون خسته ان. مگه دیوونه شدی. نمیدونم چی شد که یه دفعه دلش به حالم سوخت گفت ساعت 6 بیمارستان باش. منم میام. اون موقع که گوشی رو قطع کردم ساعت 2 بود  چهر ساعت وقت داشتم .دوش گرفتم وی وسیله های شما رو آماده کرده بودم از قبل . گرفتم . دوباره زنگ زدم بیمارستان که چه وسیله هایی باید ببرم .همه چی آماده بود . حتی به بابا علی هم زنگ زدم کهماجرا رو براش تعریف کردم . به پدرم هم زنگ زدم که بیاد دنبال من ومامان که باهم بریم بیمارستان. به مریم هم اطلاع دادم. خلاصه مقدمات کار آماده شد. منم قرآن رو بوس کردم. بابا علی قرار شد مستقیم خودشو برسونه به بیمارستان اتفاقا با هم رسیدیم.دم بیمارستان با هم احوال پرسی کردیم.البته بابا علی هم اولین روز کاریش توی جای جدید بود واولین روزی بود که توی پست جدید مشغول به کار شده بود .بابایی رو که از دور دیدم متوجه شدم که از روز کاری امروزش راضی بود. خدارو شکر کردم.

یه کم طول کشید تا پذیرش بشیم. خیلی بیمارستان خلوت و تمییزی بود .اصلا شبیه بیمارستان نبود . منم استرس نداشتم یعنی به خودم غلبه میکردم تا خاطره خوبی  از زایمانم تو ذهنم بمونه.لباس اتاق عمل وگان رو پوشیدم .خیلی مامای مهربونی داشت با هم آشنا شده بودیم. منم خیلی ریلکس برخورد میکردم. خلاصه بهم سرم وصل کردن . که اون موقع ماامن اومد پیشم.  آخرا بابا علی اومد پیشم  که باهم کلی صحبت کردیم.بعدش خانم دکتر اومد که سوند هم وصل کردن. چقد حس بدی داشت . انگار یه یه چیز اضافی تو پایین بدنم قرار داده بودن. منم شروع کردم به غرغر کردن. بعدش پیاده رفتم تا اتاق عمل. مامایی که اونجا بود بهم گفت از شانست امروز بهترین متخصص بیهوشی کشیک هست. بعدش با پای خودم وارد اتاق عمل شدم. به تاق بزرگ که تخت عمل وسطش بود. منم اون ور سریع درتز کشیدم . روش بیهوشی من هم موضعی بود که قبلا انتخاب کرده بودم هب کمرم یه آمپول زدن که بلافاصله کمر به پایین بی حس شد. یه پارچه بابای سرم گذاشتن . دیگه پایین رو نمیتونستم ببینم. تکنسین اتاق عمل و یه آقای مسن دیگه که فک کنم متخصص بی هوشی بود  بالای سرم بودم که اگه چیزیم شد سریع کمک کنن. مدام حالم رو میپرسیدن. منم که از تشنگی اشتم میمرد مهمش میگفتم تشنمه . این آقای تکنسین هی آب مقطر میریخت رو لبام . بعد چند بار  کم کم تشنگیم رفع شد.. آقای مسن هم میگفت استرس نداشته باش آیه الکرسی بخون. منم شروع کردم به خوندن . یه دفعه دیدم یه صدای ظریفی اومد ..صدای اواو.. چقد صداش آروم بود. دکترم یه دفعه بسم الله گفت. خندید گفت دختره. بعدش نی نی رو بردن تو یه تخت چسبیده به دیوار. منم همش کنجکاو بودم ببینم چه شکلیه.خدایا دختر من چه شکلیه . خداکنه خوشگل باشه. چون کاملا به هوش بودم از سر کنجکاوی سرمو به سمت چپ چرخوندم .دیدم نی نی باران هم گردنشو به سمت راست چرخونده داره با کمال کنجکاوی همه جا رو نگه میکنه. چه دختری بود . خیلی ملوس و دوست داشتنی .طوری که  خیره شده بودم . حالا دیگه خاطرم جمع شده بود. بعدش شکمم رو فشار دادم که اون موقع احساس تنگی نفس کردم.. بعد از مدتی همون خانم مهربون نی نی رو آورد بالا سرم  که چهار پنج نا بوس خوشگل رو پیشونیش دادم.

بعدش منو آوردن تو ریکاوری. کمتر از 1 ساعت کارم تموم شد و میخواستن منو ببرن تو بخش. حالا باید منتظر میموندن تا مامان اینا منو ببینن. خلاصه تو راهرو همدیگرو دیدم . من لبخند به لب داشتم. تا اینکه منو وارد اتاق بخش کردن  و رو تخت خوابوندنم. بعد اون بابا علی و مامان بابا اومدن کنارم. بعد از چند دقیقه شما رو هم آوردن.

 بعد چند دقیقه آقایون رفتن بیرون تا روش شیردهی رو یادم بدن و همین طور آروغ زدن.

 اون شب تا صبح درد داشتم گرچه بهم کلی شیاف و مسکن زدن  ولی دردش یه جوری بود که اصلا نمیتونستم بخوابم. مامانی هم هر دو ساعت شما رو میآورد تا شیر بخوری.اون خانم دکتر فک کنم متخصص اطفال بود بهمون گفت ماشالا هم دخترت خوش اشتهاست هم شیر خوبی داری. خوشحال بودم شیر آغوزم رو هم شما خوردی.

 فردا بعد از ظهر مرخصم کردن. خاله مریم هم فرداش اومده بود ملاقات .البته عکس باران رو بابا علی شب برد به خاله مریم نشون داده بود.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)